سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 96 تیر 23 , ساعت 10:48 عصر

هزینه های چالش و سازش؟

 دشمنی با رژیم صهیونیستی و حمایت از مردم مظلوم فلسطین و لبنان : یکی دیگر از دلایل دشمنی استکبار جهانی و آمریکا با جمهوری اسلامی , دشمنی با رژیم صهیونیستی و حمایت از مردم مظلوم فلسطین ولبنان در دست یابی به حقوق از دست رفته آنان و خط مقاومت در منطقه است. مارتین ایندایک می گوید : « دلیل اصلی ادامه ضدیت آمریکا با ایران نیز بدان جهت است که در سیاست ایران در قبال روند سازش تغییری ایجاد نشده است . » (خلیلی , اسد الله , روابط ایران و آمریکا , بررسی دیدگاه نخبگان آمریکایی , تهران: موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین المللی ابرار معاصر , 1381, ص 466) مقام معظم رهبری فرمودند: « مسئله‌ فلسطین فقط مسئله‌ی جغرافیا نیست مسئله‌ بشریت است مسئله‌ انسانیت است امروز مسئله‌ فلسطین شاخص میان پایبندی به اصول انسانی و ضدیت با اصول انسانی است مسئله این قدر اهمیت دارد آمریکا هم از این معامله زیان خواهد دید بلاشک این چیزهای تاریخی ده سال و بیست سال و سی سال در تحولات تاریخی مثل یک لحظه است به‌زودی خواهد گذشت قطعاً تاریخ آمریکا و آینده‌ی آمریکا مغلوب این حرکتی خواهد شد که در این پنجاه شصت سال اخیر آمریکائی‌ها در رابطه‌ با مسئله‌ی فلسطین انجام دادند مسئله‌ی فلسطین مایه‌ بدنامی آمریکا در طول قرنهای متمادی در آینده خواهد بود ...مسئله‌ فلسطین یک مسئله‌ی اسلامی است همه‌ ملتها در مقابل فلسطین مسئولند همه‌ دولتها در مقابل فلسطین مسئول هستند چه دولتهای مسلمان چه دولتهای غیر مسلمان هر دولتی که ادعای طرفداری از انسانیت را دارد مسئول است منتها وظیفه‌ مسلمانها وظیفه‌ سنگین‌تری است دولتهای اسلامی موظفند و باید به این وظیفه عمل بکنند ..ما در جمهوری اسلامی مسئله‌ی فلسطین برایمان یک مسئله‌ تاکتیکی نیست یک استراتژی سیاسی هم نیست مسئله‌ی عقیده است مسئله‌ دل است مسئله‌ ایمان است (پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری , بیانات در دیدار شرکت کنندگان افتتاحیه همایش غزه , 8/12/1388) در یک جمله, ریشه اصلی دشمنی و خصومت آمریکا با نظام جمهوری اسلامی را باید در ماهیت استکباری وظالمانه این کشور و ماهیت اسلامی , حق طلبانه و ظلم ستیزانه نظام جمهوری اسلامی جستجو نمود . اگر طبق نظریه سازش، جمهوری اسلامی بخواهد راه سازش با امریکا به عنوان شیطان بزرگ را در پیش گیرد، چه هزینه‌هایی باید بپردازد. برای بررسی اجمالی هزینه‌های سازش، موضوعات چالش‌برانگیز و حوزه‌هایی را که جمهوری اسلامی باید در آن تغییر رفتار بدهد مورد توجه قرار داد. حوزه‌های مورد انتظار غرب و امریکا برای تغییر رفتار، همان حوزه‌هایی است که به بهانه آنها، تحریم‌هایی را علیه جمهوری اسلامی وضع کرده‌اند. عناوین تحریم‌ها و فشارهای اقتصادی، بیانگر حوزه‌های مدنظر غرب برای تغییر رفتار است. بنابراین سازش بین ایران و غرب و خصوصاً امریکا، زمانی حاصل می‌شود که جمهوری اسلامی در این حوزه‌ها طبق نظر امریکایی‌ها تغییر رفتار دهد. این تغییررفتارها، در واقع همان هزینه‌های سازش می‌باشد. دقت در این هزینه‌ها مشخص می‌کند که هزینه‌های چالش نسبت به هزینه‌های سازش بسیار ناچیز است. مواردی از این هزینه‌ها عبارت است از: 1 ـ تحریم‌های هسته‌ای: غرب با محوریت امریکا از طریق اعمال تحریم‌های اقتصادی و تهدیدات نظامی و انواع دیگر فشارها، به دنبال آن بود که اساساً مانع دستیابی ملت ایران به دانش هسته‌ای و چرخه سوخت گردد. با ایستادگی ملت ایران و نظام اسلامی در برابر فشارها، در نهایت به رغم همه فشارها، جمهوری اسلامی وارد باشگاه هسته‌ای شد و به چرخه سوخت دست یافت. اما ایران در نهایت برای برداشته شدن تحریم‌ها و کاهش فشارها، مجموعه‌ای از محدودیت‌ها را در برنامه هسته‌ای خود طبق برجام پذیرفت. این محدودیت‌ها از منظر برآوردهای استراتژیک، هزینه‌های سنگینی را بر ملت ایران و نظام اسلامی تحمیل کرد. 2ـ تحریم‌های نظامی و موشکی : بخشی از تحریم‌های وضع شده علیه جمهوری اسلامی، تحریم‌های تسلیحاتی، نظامی و موشکی است. هم‌اینک امریکایی‌ها برخلاف برجام، به دنبال تشدید تحریم‌های موشکی با وضع تحریم‌های جدید هستند. بدیهی است در صورت حرکت برای برداشته شدن این نوع تحریم‌ها، ایران می‌بایست مجموعه‌ای از محدودیت‌ها را در برنامه موشکی خود بپذیرد. پذیرش محدودیت‌ها در برنامه نظامی و خصوصاً موشکی، یعنی محدودسازی قدرت دفاعی کشور که اساساً عملی برخلاف عقلانیت و تدبیر است. هزینه این نوع سازش به قدری بالا خواهد بود که نمی‌توان آن را محاسبه کرد. از بین بردن قدرت دفاعی و آسیب‌پذیر کردن امنیت ملی، هزینه سازش برای برداشتن تحریم‌های نظامی و موشکی است. کشوری که قادر به دفاع از خود نباشد، استقلال آن در همه ابعاد در معرض خطرات جدی قرار می‌گیرد. ملت ناتوان در دفاع از خود، در نهایت باید تن به ذلت و تسلیم شدن در برابر قدرت‌های زورگو بدهد. آیا این نوع هزینه‌ها را می‌توان محاسبه کرد؟ یک نظام سیاسی و یک ملتی که نتواند با اقتدار در برابر دشمنانش بایستد، هر روز باید به دشمنانش امتیاز بدهد و عقب‌نشینی نماید. 3ـ تحریم‌ها به بهانه حمایت از تروریسم : بخشی از تحریم‌های وضع شده علیه جمهوری اسلامی، تحریم‌هایی است که به بهانه حمایت ایران از تروریسم وضع شده است. اگر ایران برای برطرف کردن چالش‌ها و رسیدن به سازش بخواهد در این خصوص حرکتی انجام دهد، بدیهی است که باید دست از حمایت کسانی که از نظر غربی‌ها تروریست هستند بردارد. گروه‌های مقاومت فلسطینی، حزب‌الله لبنان، انصارالله یمن و بسیاری از جنبش‌های آزادیبخش و جریان‌های اسلامی که در مقابل نظام سلطه و شبکه صهیونیزم دست به مبارزه و مقاومت زده‌اند، از نظر غربی‌ها و امریکایی‌ها، تروریست هستند. هزینه سازش در این موضوع برای برداشتن تحریم‌ها و کاهش فشارها، پا گذاشتن روی اصول اعتقادی، باورهای دینی و ارزش‌های انسانی است. حمایت ملت ایران و نظام اسلامی از مبارزین راه حق و عدالت، مبتنی بر باورهای اعتقادی و ارزش‌های انسانی است. بنابراین تغییر رفتار در این حوزه یعنی تغییر هویت و از دست دادن هویت دینی و انقلابی. 4 ـ ‌تحریم‌های حقوق‌بشری: هزینه سازش برای برداشتن تحریم‌های حقوق بشری، یعنی فاصله گرفتن از اسلام ناب و شریعت از یک طرف و پذیرش ارزش‌های غربی از طرف دیگر. آیا برای یک ملت مسلمان و مؤمن با هویت دینی، قابل قبول است که برای عبور از هزینه‌های چالش، از هویت ملی و دینی خود دست بردارد؟ اساساً اگر چنین اتفاقی رخ دهد، آیا هزینه این سازش، هزینه کمی است؟ زنده بودن هر ملتی به هویت آن ملت بر می‌گردد. بنابراین هزینه سازش در این خصوص، دست کشیدن از هویت مستقلی است که براساس آموزه‌های دینی شکل گرفته است. 5ـ تحریم‌های اقدامات بی‌ثبات کننده : وضع تحریم‌های جدید در کنگره امریکا تحت عنوان «قانون مقابله با اقدامات بی‌ثبات کننده ایران»، نشان می‌دهد که برای تحریم‌های امریکا علیه جمهوری اسلامی پایانی متصور نیست. براساس برخی از اطلاعات، قریب 50 طرح در کنگره امریکا برای وضع تحریم‌های جدید علیه ایران تهیه شده است. براساس هر یک از این طرح‌ها، امریکایی‌ها به دنبال تغییر بخشی از رفتار جمهوری اسلامی هستند. نقطه هدف در تحریم‌های جدید، پایان‌بخشی به قدرت منطقه‌ای ایران است. امریکایی‌ها با وضع این تحریم‌ها و تشدید آن، به دنبال محصور کردن ایران در مرزهای جغرافیایی‌اش هستند. محدود شدن ایران به مرزهای جغرافیایی و از دست دادن نفوذ در منطقه، یعنی آسیب‌پذیر شدن منافع ملی و در رأس آن آسیب‌پذیر شدن امنیت ملی که خسارت بسیار بزرگی است. موارد بر شمرده شده، بخشی از هزینه‌های سازش با امریکا است. پر واضح است که حرکت در مسیر سازش، هزینه‌های سنگین دیگر غیر قابل تصور و غیر قابل پیش‌بینی را به دنبال خواهد داشت. هزینه‌هایی که نتیجه آن در نهایت، بازگرداندن سلطه امریکا بر ایران خواهد بود. (www.mashreghnews.ir/news/736086) مقام معظم رهبری می فرمایند: «خیلى‌ها بودند از همان اوایل انقلاب، می گفتند آقا حالا که انقلاب پیروز شد، دیگر بس است؛ برویم با آمریکایى‌ها مسائل را تمام کنیم! این معنایش این بود که شعار ظلم‌ستیزى انقلاب تخطئه شود. این را تشویق می کردند. در طول زمان، بودند کسانى که دنبال این بودند؛ یعنى برویم با آمریکا همراه شویم؛ آن کسى که دشمن اصلى ماست، برویم زیر بال او؛ به دامن او پناه ببریم. معناى این حرف، فروختن قضیه‌ فلسطین است. معناى این حرف، اغماض کردن از جنایات آمریکا در عراق و افغانستان و امثال اینهاست. معناى این حرف، چشم بستن بر روى این همه ظلمى است که آمریکا در جهان بر ملتها دارد انجام می دهد. معناى این حرف، یعنى به این مسائل اعتراض نکنیم. خب، عادى کردن روابط معنایش این است که دیگر ملت ایران و مسئولین ایران نتوانند صریح اعتراض کنند و حرفشان را بزنند؛ و یک مرحله آن طرف‌تر، تدریجاً مجبور بشوند حرف آنها را قبول کنند. خب، این ثبات و استقامت، پر زحمت بود؛ اما بابرکت بود، رحمت الهى را هم جلب کرد، توجه ملتها را هم جلب کرد.» ( خطبه‌های نماز جمعه تهران ،15/11/89)


جمعه 96 تیر 23 , ساعت 10:41 عصر


خاطراتی از تفحص

1- مادر چگونه فرزندش را شناخت... 

پیکر یکی از شهدا به ‌نام احمدزاده را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم و هیچ پلاکی و مدرکی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌ من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تکه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست که ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودکار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم برروی کاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌خط پسر من است. این پیکر پسرمه، خودشه.

دفتر اسناد و خاطرات مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر.

2- نام کوچک او عشقعلی بود 

آخرین روز سال امام علی (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشورای آن روز هم متوسل شدیم به‌منظور عالم، حضرت علی (ع)، همه بچه‌ها با اشک و گریه، آقا را قسم که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده‌اند. از امیرالمومنیین (ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم رفتیم پای کار، همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کند‌وکاو شدیم آن روز اولین شهیدی را که یافتیم با مشخصات و هویت کامل پیدا شد نام کوچک او عشقعلی بود.

3- نیمه شعبان و شهید مهدی منتظر قائم

نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) به‌دنبال عملیات تفحص می‌رویم اما فایده نداشت. خیلی جست‌وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق‌ها، که تک‌تک می‌رویند، آنها دسته‌ای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق‌ها را می‌چینیم و برای بچه‌ها می‌بریم. شقایق‌ها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.



جمعه 96 تیر 23 , ساعت 10:40 عصر

 

خاطراتی از تفحص

4- گزارشی منتشر نشده از تبادل اجساد و اسرای جنگ سه ماه قبل از سقوط رژیم صدام       

به دنبال تقاضای ملاقات فوری سرلشکر "حسن محمدخضر الدوری" - مسئول کمیت? جستجوی مفقودین عراق - با سردار "میرفیصل باقرزاده" – مسئول کمیت? جستجوی مفقودین جمهوری اسلامی ایران - در نقطه مرزی شلمچه، در روز دوشنبه 25 آذر ماه سال 1381، این دیدار در محل سالن مذاکرات مرزی کمیت? جستجوی مفقودین برگزار گردید.

با وجود گذشت 5 سال از آن روز، نظر به اهمیت موضوع، شرح آن دیدار را که توفیقی بود تا در آن جا حضور داشته باشم، برایتان می نویسم. البته این گزارش را همان روزها نوشتم ولی به دلایلی تا امروز آن را منتشر نکردم.

سرلشکر "حسن محمد خضر الدوری" که به عنوان دبیر کمیت? امور اسرا و مسئول کمیت? قربانیان جنگی عراق (کمیته جستجوی مفقودین عراق) فعالیت می کند، برای نخستین بار در طول سال های اخیر، با لباس شخصی و تنها (بدون راننده و عناصر حفاظتی) وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شد و پس از استقبال اولیه از سوی سردار باقرزاده، درخواست نمود تا دیدارشان به طور کاملاً خصوصی و در حضور مترجم انجام شود.

نامبرده ابتدا گزارشی از اقدامات خود پیرامون درخواست های قبلی باقرزاده در نشست بصره را ارائه نمود، سپس وارد بحث اصلی شد و چنین اظهار داشت:

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دانم چگونه صحبت را با شما شروع کنم. من که سرلشکر حسن الدوری هستم، والله العظیم والله العظیم والله العظیم، شما را انسان جدی، مخلص، کریم النفس و با امانت می دانم که دارید کار می کنید. این هم نظر خود من است و هم نظر مسئولین عراقی. تا امروز که با شما صحبت می کنم، به انداز? تار مویی از شما کلک و حقّه ندیدم. به همین علت با اعتماد کامل با شما سخن می گویم. و باز خدا را شاهد می گیرم که من نیز با شما با جدیت و اخلاص کار کردم و تاکنون هیچ گزارش سوئی از شما برای مسئولین عالی رتبه بیان نکرده ام.

من خیلی از کارهایی را که فرماندهی نمی داند، دارم برای شما انجام می دهم. مثل همین کاوُش در "قبرستان حسن البصری" در جنوب الزبیر که با وجود باران شدید، افراد تحت امر من مشغول کار بودند. خیلی از کارها را شخصاً پیگیری می کنم و ارتباطی به سیستم ندارد؛ چون می دانم شما با روح و جسم خودتان کارها را پیگیری می کنید. این توجیه و اظهارات من کاملاً غیر رسمی است. من به مسئولین عراقی گفتم که برای نظارت بر کارها می روم و این یک پوشش بود تا بتوانم با شما دیداری کنم.

اخیراً در جلسه ای که با حضور "امیر نجفی" (تیمسار نجفی) 3 روز قبل از عید فطردر "منذریه" داشتم، متوجه شدم که ایشان در رابطه با امور اسرا جدی نیستند! نمی خواهم غیبت ایشان را بکنم، ایشان همیشه این سوأل را از من می کند که کار شما با کمیت? مفقودین ایرانی چه گونه است؟

اخیراً از "مجلس وطنی عراق" از من سوال کردند چطور شما در رابطه با مفقودین ایرانی فعال هستید، ولی در رابطه با اسرا این گونه نیستید؟

جوابی که من به آنها دادم این بود که: از نظر من ابتدا باید دنبال امور زنده ها رفت و بعد اجساد ولی متأسفانه این گونه نیست.

وقتی که برگشتم به مرز، پاسخ مرا مجلس وطنی به وزارت خارجه عراق داد. من و آقای "قاضی عبدالمنعم" (همتای امیرنجفی)، وزیر امور خارجه و مقام امنیتی، با هم نشستیم و صحبت کردیم. وزیر امور خارجه در رابطه با امور مربوط به اجساد راضی و خوشحال بود ولی به شدت از کمیسیون اسرا ناراضی و ناراحت. البته مدیر اطلاعات (مقام امنیتی) نیز از کار کمیته اجساد راضی بود. اما سوالی کرد و این که مشکل شما با کمیسیون اسرا چیست؟

البته من قبل از پرداختن به این مسئله، اشاره ای به موضوع ضیافت آتی در موصل و بغداد داشتم و گفتم انشاءالله پس از دیداری که با سید میرفیصل خواهم داشت، پاسخ را می گیرم و به شما می دهم. اما در کلِ عراق، نظرات در مورد اسرا را من می دهم. در شرایط کنونی اسرای عراقی موجود در ایران 8950 نفر هستند که از نظر صلیب سرخ قطعی و ثبت شده است. در این مورد صلیب به من نوشته ای داده است. اما آقای نجفی می گویند: تعدادی از اینها "رافضین العوده" هستند که نمی خواهند به کشورشان برگردند. که آمار آنها 8454 نفر است؛ لذا بقیه یعنی 516 نفر اسیر هستند.

طبق قراردادی که در تهران و بغداد داشتیم، قرار بر این بود که کل این افراد برگردند. اما صلیب سرخ می گوید رافضین العوده 7323 نفر هستند؛ لذا این دو عدد با هم اختلاف اساسی دارد.

سردار "میرفیصل باقرزاده" و سرلشکر "حسن محمدخضر الدوری" در حال بررسی نقشه مناطق عملیاتی جهت تفحص و جستجو

متأسفانه پس از گذشت 7 ماه از این توافق، ما نتوانستیم به جایی برسیم. اما متقابلاً از ایرانی ها 365 نفر در نزد سازمان مجاهدین خلق هستند.

در این جا، سردار باقرزاده بلافاصله گفت: منافقین.

ولی الدوری گفت: نه مجاهدین خلق.

باقرزاده مجددا با تحکم گفت: منافقین.

الدوری مجددا گفت: مجاهدین خلق.

در این جا باقرزاده گفت: منافقین، کسانی که به درد کشورشان نخورند، مطمئن باشید هیچگاه بدرد شما هم نمی خورند.

با اظهار این سخنان، سرلشگر الدوری دست بر درجه های نظامی سردار باقرزاده گذاشت و با احساسات عجیبی به او گفت:

"قسم به شرافتِ این درجه ها، من هم با شما موافقم، من هم آنها را منافق می دانم و اصلاً از آنها خوشم نمی آید!!"

سپس ادامه داد: گروه ایرانی (تیم امیر نجفی) با گروهی از افرادی که د ر اختیار سازمان منافقین هستند دیدار کردند، اما آنها نخواستند برگردند. به هر حال این که چرا تاکنون توافقات اجرا نشده است را بنده هم نمی دانم ما ادعای خود را در مورد اسرای عراقی گفتیم ولی آنها همچنان 560 نفر را مطرح می کنند.

اما شما بدانید که ما از ایرانی ها، هیچ اسیری نداریم. فقط 8 نفر را سند دادند که در "چومان" اسیر شده اند. لذا مابقی مفقود هستند. ما اطلاعات دقیقی داریم که در "کهریزک" و "پرندک" اسیر عراقی هست؛ اگر شما سوار هواپیما شوید، به راحتی از بالا می توانید مشاهده کنید که حداقل 900 نفر آن جا هستند.

شما دو سال قبل نکته مهمی گفتید که من همیشه آن را به خاطر دارم و آن این که: من و شما قادریم و باید سعی کنیم که مواضع ایران و عراق را به هم نزدیک کنیم. اکنون سوال من این است که ما باید برای امور اسرا چکار کنیم؟ طبق قراردادی که آقای "طه یاسین رمضان" – معاون رئیس جمهوری عراق - با "سید خاتمی" – رئیس جمهوری وقت ایران - داشتند بنا بود موضوع اجساد را ما انجام دهیم. لذا طبق آن قرار، ما پیش رفتیم اما تا امروز با اطمینان کامل می گویم که در امور اسرا هیچ پیشرفتی نداشتیم.

در مورد 836 نفرعراقی ای که تیمسار نجفی مدعی است آنها مفقود هستند، اخبار مربوط به اسارت آنها توسط دیگر اسرا بدست ما رسیده است. شما می دانید که ما از شما تعدادی زندانی داریم حدوداً 200 الی 300 نفر. از آن جمله یک نفر سرهنگ (منظورش سرهنگ "آدم نژاد" بود) و یک نفر گروهبان است. ما به تیمسار نجفی گفتیم که حاضریم هم? این زندانی ها را بدهیم، ولی در عوض اسرای ما را آزاد کنید. ولی ایشان قبول نکرد. ما نمی خواستیم موضوع اسرای کشته شده را برعهد? شما بگذاریم.

تیمسار نجفی لیست 1216 نفر? اسرای عراقی مدفون در ایران را به ما داد و گفت اینها در ایران فوت کرده اند و شما زحمت کشیدید و اجساد آنها را به ما تسلیم کردید . ولی تعداد 50 نفر از اجساد هنوز تحویل ما نشده است. نمی دانم چرا امیر نجفی نشانی آنها را نداده است. الان خانواده های عراقی فهمیده اند و دائماً برای روشن شدن سرنوشت اجساد فرزندان شان به ما فشار می آورند.

اما در مورد پناهندگان نیز یادآوری کنم که: ضوابط ما در عراق در مورد پناهندگان ایرانی این گونه است که آنان می توانند تمام دارایی و مایملک خود را بفروشند و تبدیل به پول کرده با خود به ایران بیاورند. علاوه بر آن، دولت عراق به هر کدام از آنها هزار دلار نیز می دهد. اما متأسفانه در ایران این کار نمی شود و اخیراً به من گفتند که ایرانی ها در این کار جدی نیستند و کار را تعطیل کردند.

در این جا باقرزاده حرف او را قطع کرد و گفت: ولی من در بولتن اخبار خواندم که عراقی ها کار را تعطیل کرده اند.

حسن الدوری اظهار داشت: بله چون ایرانی های فعال برخورد نکردند ما کار را تعطیل کردیم. در عراق، عراقیها می گویند: کار شما با سید باقرزاده خیلی خوب پیش می رود. همان طور که می دانید تاکنون ده هزار جسد را با هم مبادله کرده ایم و این کار بزرگی است. ما از شما می خواهیم این موضوع را به سید خامنه ای گزارش کنید تا کار امور اسرا را آسان کنند. چون شما در گذشته در یک مرحله اقدام کردید و به نتیجه رسیدیم و تعدادی از اسرای دو کشور آزاد شدند. در مقابل ما هم در جزیره مجنون زمینه کار شما را فراهم می کنیم. من نمی خواهم کار خودمان را با کار کمیسیون اسرا گره بزنم، ولی به شدت نگران تعطیلی کار خودمان (کمیته مفقودین) هستم. چون اگر موضوع اسرا حل نشود، کار کمیته جستجوی اجساد نیز با مشکل مواجه خواهد شد.

سردار باقرزداه در پاسخ ادعاهای الدوری گفت: ما، در ماه مبارک رمضان ، دعایی را زمزمه می کنیم که در آن می گوییم "اللهم فکّ کلّ اسیر".

الدوری گفت: بله "اللهم فک کلّ اسیر المسلم".

باقرزاده گفت: نه. کلِّ اسیر.اینجا مطلقِ اسرا مدّ نظر است، اعم از مسلم، کافر و مشرک؛ لذا تعبیر چون اطلاق عام دارد، طبعاً اسرای شما را نیز در بر می گیرد! اما به عنوان یک فرد بی طرف می خواهم نظر بدهم. حقیقت این است که استراتژی ما و شما در رابطه با امور اسرا، چندان خوب نبود که کار به نتیجه مطلوب نرسیده و به بن بست رسیده است. بر پایه این استراتژی، اعتماد زائل شده و پل های مربوط در این رابطه، بکلی خراب شده است.

شما چه توقعی از من دارید؟ فرض کنید من یک بار دیگر این پیشنهاد را بدهم، اما نخستین سوالی که رهبری انقلاب از بنده می کنند این است که: شما چه تضمینی دارید که عراق در اقدام متقابل، اسرای ایرانی را آزاد کند؟ ایشان از من سوال خواهند کرد: مگر امیر نجفی همین کار را نکرد و تعداد زیادی از اسرای عراقی را آزاد نکرد پس چرا نتیجه ای حاصل نشد؟

البته شما متأسفانه در ازای اقدام من، فقط 64 نفر از اسرای ایرانی را آزاد کردید و دیگر ادامه ندادید. تحلیل من این بود که پس از آن مرحله، توپ به گردش در خواهد آمد و ما وارد مراحل دیگری خواهیم شد؛ ولی شما ادامه ندادید و همواره گفتید اسیری نداریم، درحالی که ما هم اسناد زیادی در مورد وجود اسرای ایرانی در عراق داریم. به عنوان نمونه دو نفر که با هم فامیل هستند، در اردوگاه با هم اسیر بودند اما یکی از آنها آمد و دیگری همچنان اسیر است. متأسفانه شما شرایط امیر نجفی را درک نمی کنید. ایشان تعداد زیادی از اسرای شما را آزاد کرد ولی شما فقط تعدادی چوپان و قاچاقچی و رهگذر را به ایران برگرداندید. طبیعی است این کار موجب می شود تا موضع ایشان در کشور ضعیف شود و از نظر افکار عمومی نتواند پاسخگو باشد. امروز افکار عمومی ملت ایران نمی پذیرد که ما سرباز اسیر عراقی آزاد کنیم ولی ما به ازای آن، زندانی ساده و مردم بومی مناطق را که اوایل جنگ به زور برده اید، تحویل بگیریم.

شما اجساد تعدادی را که در عراق به شهادت رسیده اند از جمله جسد "رامین جبرائیلی" که در جریان انتفاضه در عراق، بر اثر اسهال خونی شهید شد را نداده اید(که الدوری نام او را یادداشت کرد) البته در مورد 50 جسدِ شما، باید بگویم: به دلیل برخی از ساخت و سازها در قبرستان های ایرانی، کار ردیابی آنها مشکل شده بود. اما اخیراً تیمسار نجفی توسط کمیته ای محل دقیق آنها را معلوم کرد و به ما اعلام نمود و قرار است به زودی آنها را نبش قبر کنیم و تحویل دهیم. من از شما می خواهم خواسته های خود را مکتوب کنید و به من بدهید تا آن را به رهبری انقلاب تقدیم کنم.

الدوری در پاسخ اظهار داشت: نمی توانم این کار را بکنم. این نظر غیر رسمی است.

باقرزاده گفت: خب به طور غیر رسمی بنویسید. بدون شرح و امضاء و سربرگ. ولی او در پاسخ گفت: نمی توانم این کار را بکنم!!

باقرزاده اظهار داشت: در هر حال من فضا را خیلی روشن نمی بینم. در چنین شرایطی که عراق تهدید می شود و ما دشمن مشترک داریم، باید برای تأمین امنیت منطقه همکاری مشترک داشته باشیم. ای کاش شما همانند مرحل? قبل که در آستان? حمل? آمریکا به عراق، تعداد قابل توجهی از اسرای ایرانی را آزاد کرده بودید، این بار نیز همین کار را بکنید. اگر کار کمیته مفقودین پیش رفته است، به دلیل ایجاد اعتماد بوده. لذا شما باید این اعتماد را در بخش اسرا نیز به وجود بیاورید. شما فرض کنید الان بنده بشوم مسئول امور اسرا، طبیعی است تا شما ایجاد اعتماد نکنید من نمی توانم هیچ کاری برای شما انجام دهم.

همین عدم اعتماد به دولت شما بود که موجب شد سازمان ملل هیأتی را برای ردیابی سلاح شیمیائی و هسته ای به آن کشور اعزام کند. خب آمریکائی ها جوسازی کردند ولی خوشبختانه دولت شما پذیرفت و رئیس جمهوری عراق نیز خیلی باز برخورد کرد و گفت بیائید هم? کاخ ها را بازدید کنید.

لذا معتقدم باید تیمی از جمهوری اسلامی ایران با عضویت صلیب سرخ و با کمک خود عراق، کلیه نقاطی را که ما مدعی هستیم ممکن است در آن جا اسیر ایرانی باشد، بازدید کند. شما از این راه می توانید تا حدی ایجاد اعتماد کنید.

حسن الدوری در پاسخ اظهار داشت: من به عنوان یک شخص این پیشنهاد را قبول دارم.

سپس باقرزاده به او گفت: در هر حال من خواست? شما را منتقل می کنم ولی چندان امیدوار نباشید چون فضا اصلاً خوب نیست. نکته دیگری که در این جا باید بگویم، موضوع تعطیلی کار جستجوی اجساد است. شما مطمئن باشید چنانچه این کار صورت بگیرد این موضوع بر روی سایر کمیته ها بویژه کمیته تجارت و زیارت اثر منفی خواهد گذاشت و ممکن است کلیه کارها را به تعطیلی بکشاند.

حسن الدوری پس از پاسخ باقرزاده اظهار داشت: من خدا را شاهد می گیرم که اسیری در عراق نیست؛ ولی از شما سوال می کنم چه دلیلی دارد که ما اسیران شما را نگه داریم؟ من قبل از ماه مبارک رمضان به کلیه شهرهای موصل، بعقوبه، تکریت، صلاح الدین و ... رفتم برای ردیابی احتمالی اسرا و اجساد. با خود گفتم: تمام زندان ها را یک بار دیگر بازدید کنم. به نحوی که وقتی آقای نجفی فهمید، به من گفت: پس تو کی به زن و بچه ات می رسی؟! من آن دسته از اسامی را که او به من داده بود، پیگیری کردم از جمله خلبانان را. آیا شما می دانید که عراق 51319 نفر مفقود دارد؟ ما حداقل مدرک 3300 نفر از آنها را داریم که در ایران هستند. خواهش می کنم این مطلب را برای آقای خامنه ای بنویسید.

پس از این اظهارات، طرفین وارد مباحث فنی جاری در خصوص جستجو در منطقه زید و شلمچه شدند و برخی از اشکالات مطروحه را رفع کردند.

جلسه که تمام شد و الدوری رفت به کشور خودشان، از سردار باقرزاده پرسیدم که نظرش دربار? اظهارات الدوری چیست؟ که ایشان گفت:

تردیدی ندارم که حضور سرلشکر الدوری در مرز، با اجاز? مقامات بالاتر و برای رخنه در مواضع جمهوری اسلامی ایران صورت گرفته است. خصوصاً که در دیدار اخیر کمیسیون های ایرانی و عراقی، طرف عراقی آب پاکی را بر روی دست طرف ایرانی ریخت و صراحتاً وجود هرگونه اسیر ایرانی در خاک عراق را رد کرده است.

امید بستن عراقی ها به بنده هم، جهت گشایش در این امر - صرف نظر از برخی عبارات اغواء کننده و طمع ورزی ها از جمله ایجاد اختلاف بین بنده و امیر نجفی و همچنین سابق? موثری که در موضوع آزاد سازی اسرای انتفاضه داشتم -حاکی از میزان تأثیر کار کمیته جستجوی مفقودین در خاک عراق و مالاً آثار و تبعات مثبت آن در نزد مردم و مسئولین نظام جمهوری اسلامی است. به عبارت دیگر عراقی ها کار ما را قوی و تأثیر گذار ارزیابی کرده و می کنند.

تهدید تلویحی به انسداد در فعالیت برون مرزی کمیته مفقودین هم، اگرچه با پاسخ اجمالی بنده روبرو شد، ولی حکایت از این دارد که عراقی ها می دانند که موضوع اجساد برای ما مهم است. لذا بعید نیست که بخواهند برای اخذ امتیاز، طمع بورزند و حتی در برهه ای از زمان کار را به تعطیلی بکشانند. کما این که در گذشته نیز قریب به 9 ماه کار را تعطیل کرده بودند.

ناگفته نماند در صورتی که عراقی ها بخواهند به این سمت بروند، باید مسئل? تعطیلی کمیت? تجارت و زیارت و دیگر مناسبات نیز به طور رسمی به آنان گوشزد شود.

البته تجربه نشان داده که عراقی ها حتی در شرایط سخت نیز به سختی امتیاز می دهند؛ لذا چاره جویی برای رخنه در مواضع سرسخت عراق در موضوع اسرا، باید خارج از قواره های موجود کمیسیون امور اسرا پیگیری و ردیابی شود. به اعتقاد بنده، این موضوع باید از کشمکش های دو سوی? امیر نجفی و آقای قاضی عبدالمنعمِ لجوج و یکدنده، خارج شود. به نحوی که یا در سطوح عالی تر بحث و بررسی شود، یا این که ما مکانیزمی طراحی کنیم که منجر به دخالت عوامل خارجی نظیر سازمان ملل، صلیب سرخ و یا دیگر کمیته های به اصطلاح حقوق بشری بشود. به نظر می رسد یارگیری در این رابطه بی مناسبت نباشد. خصوصاً این که در شرایط کنونی، عراقی ها با جامعه بین المللی از نظر مسائل حقوق بشری و امثال آن مشکل دارند و کشوری نظیر کویت نیز مشکل مشابه ای با عراق دارد. از این رو فکر می کنم اگر این موضوع توسط شورای عالی امنیت ملی مورد بازنگری قرار گیرد و راه کارهای ممکن مرور شود، مثمر ثمر خواهد بود.

سید عباس موسوی

5- عدالت - به یاد شهداى تفحص 

به همراه بچه هاى تفحص بودیم و از همراهى شان کسب فیض مى کردیم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستیم از جمله پاى خاطرات جانباز شهید حاج على محمودوند.

خاطره اى که در ذیل مى آید نقل از اوست که قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامى در بهشت آرمیده است نقل این خاطره شاید نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.

سال 61 در عملیات والفجر مقدماتى(فکه) از واحد تخریب لشکر 27 به گردان ها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم متوجه شدم شخصى که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود.

دندان هایش به شدت چفت شده بود من که یکباره از خواب پریدم او دست و پاى خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالاى سرش بوده ام خیلى ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام لذا مرا قسم داد که به کسى چیزى نگویم تا احیانا این مساله باعث نشود که به عملیات نرود از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار مى شوى؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و یا ناراحت شوم به این حالت دچار مى شوم و دیگر صحبتى نکرد من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدى من چه باید بکنم؟ گفت: در جیب من شیشه قرصى است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمى آب حل کن و از لاى دندان ها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت. بالاخره نمى دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسوولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند اما او حرفى زد که دیگر هیچ کس نتوانست تصمیمى بگیرد. او گفت: آن کسى که مرا آورده خودش هم مرا به عملیات مى برد. و واقعا هم کسى حرفى نزد. دوست دیگرى هم داشتم به نام حسین رجبى ایشان هم خیلى با من رفیق بود در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمى شد شدیدا به هم وابسته بودیم.

در آن شدت درگیرى در فکه هر وقت از من عقب مى ماند بلند صدایم مى کرد، محمودوند محمودوند…

و به هر صورتى که بود هم دیگر را پیدا مى کردیم. در شب عملیات از یک کانال بزرگى رد مى شدیم، تعدادى نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند، از آنها سوال کردم بچه ها ی کجا هستند؟ گفتند بچه هاى گردان کمیل. گفتم چند روز است که در اینجا هستید گفتند: سه روز. سپس در تاریکى عبور کردم. چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند که نماز صبح را بخوانیم، شروع به خواندن نماز صبح نمودیم. عراقى ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم. با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم. عراقى ها فریاد مى زدند تسلیم شوید، بیایید طرف ما و در همین حین تیراندازى را شروع کردند و اولین تیر به سر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد. ناگفته نماند که برادر حسین یارى نسب

( تنها کسى بود که لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقى ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند در همین حین یک گلوله هم به سر رجبى خورد، آرام آرام قدرى به عقب رفت و به زمین افتاد. درگیرى شدت زیادى پیدا کرده بود و تنها یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالیبیوتکا که عمل نکرده بود روى سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه بود براى بازگشت. داخل کانال انباشته از شهدا شده و جاى پا براى عبور نبود و بالاجبار باید از روى شهدا رد مى شدیم. به اتفاق ،7 8 نفرى که مسیر برگشت را مى آمدیم وارد میدان مین شدیم. پشت یک تپه خاکى کوچک پناه گرفتیم. چهار لول عراقى ها همه بچه ها را قلع و قمع مى نمود. 2 تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شلیک مى کنیم تا شما باز گردید. در همین حین چهارلول به سمت تپه خاکى شلیک کرد و 2 تا از بچه ها را انداخت. همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زیادى برداشته بودیم ولى مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم. هرچند متاسفانه از 8 نفر من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقى ها به شهادت رساندند. در حین عقب آمدن به همان کانالى که بچه هاى گردان کمیل برخورد نموده بودند، رسیدیم قدرى سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمى آتش سبک شد. سپس متوجه شدم که به غیر از تعداد انگشت شمارى بقیه شهید شده اند من با چشم خودم در حدود 80 تا 90 شهید را در این کانال دیدم و تعداد دیگرى که در میدان مین به شهادت رسیده بودند، به انتهاى کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه اى نشسته اند گفتم چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند: مدت 4 روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم به هر صورتى که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود 40 کیلومتر پیاده روى کردیم. در کنار خاکریز هم شهداى زیادى را مشاهده نمودیم. به نزدیکى خط بچه هایمان که رسیدیم از خستگى و خون ریزى زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس مى کردم که روى برانکارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت ،12 13 سال در ذهنم ماند تا قضیه تفحص شروع شد. سال 71 اتفاقا اولین جایى که رفتیم و مشغول تفحص شدیم همان محور والفجر مقدماتى بود ( قتلگاه فکه) من خیلى اصرار داشتم که کانال گردان کمیل و حنظله را پیدا کنم. بسیار گشتیم و بالاخره اول گردان کمیل را یافتیم و همان شهدایى که من آن شب داخل کانال دیده بودم همگى شان را ( حدود 85 الى 90 شهید بودند) از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم. من مدت 10 روز به دنبال کانال گردان حنظله مى گشتم و آنجا را نمى یافتم، علت هم این بود که عراقى ها کانال ها را پر و صاف کرده بودند و روى آن را مین گذارى کرده بود. من هر چه قدر به مسوولین مى گفتم که کانال دیگرى هم وجود دارد که بچه هاى گردان حنظله درونش هستند، کسى جدى نمى گرفت. تا یک روز حاج محمد کوثرى فرمانده لشگر 27 به منطقه آمد من به ایشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم کاملا به یاد دارم تاکید مى کنم که اینجا کانال حنظله مى  باشد. تا این که به دستور ایشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پیدا کردیم؟ این خودش حکایتى است. شب عملیات که ما در حین عقب نشینى مى خواستیم وارد میدان مین شویم همان موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود را دیدیم و حالا بعد از ،11 12 سال آن موشک به همان صورت بر روى سیم خاردارها افتاده بود و این جرقه اى بود در ذهنم براى به یاد آوردن آن شب. وارد میدان مین شدیم و همان تپه خاکى را که در شب عملیات به آن پناه برده بودیم یافتیم و پیکرهاى مطهر همان دو شهید را که چهارلول عراقى ها آنها راتکه پاره کرده بود کشف کردیم. در همین حین حاج محمد به یک تکه استخوان برخورد نمود و گفت: این چیه؟ من گفتم این یک بند انگشت است خود حاج محمد زمین را زیر و رو کرد و به یک شهید برخورد کردیم که بر پشت شهید با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالى فراوان توام با آه و درد که در سینه ام شعله ور بود همان منطقه را زیر و رو کردیم ولى متاسفانه بعد از 10 روز دیگر شهیدى پیدا نشد دیگر از غصه دلم داشت مى ترکید مطمئن بودیم که تمام شهداى گردان در همین اطراف هستند و احساس مى کردم که خیلى به آنها نزدیکم خیلى به خدا و شهدا توسل جستیم بعد از 12 روز به تنهایى در همان اطراف به دنباله نشانه اى از کانال بودم بى نهایت فکرم خراب بود منطقه را که نگاه مى کردم به یاد شب عملیات مى ا فتادم که چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقى که شدیداً مست بودند قتل عام مى شدند. در همین افکار غوطه ور بودم و آرام آرام از روى سیم خاردار رد شدم و وارد میدان مین شدم ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتى از آن بیرون زده بود. با دست هایم خاک را کنار زدم دیدم شهید است در حالى که لباس سبز سپاه بر تن داشت، فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم در حالى که با چشمان اشک بار فریاد مى زدم پیدا کردم، پیدا کردم به سیدمیرطاهرى مسوول گروه گفتم: سید! گردان حنظله را پیدا کردم. بچه ها همگى به آن منطقه حرکت کردند. شهیدى را که زیر خاک بیرون آورده بودم نشان دادم و گفتم این شهید برادر حسین یارى نسب است. سید گفت: شما از کجا مطمئن هستید؟ گفتم چون تنها کسى که در شب عملیات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود. یارى  نسب بود آن روز تا شب 15 شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شهدا جا دادیم و هنگامى که همان شهیدى که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم، اعلام کردند برادر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله است و این باعث شد که همه به یقین و اطمینان برسیم که کانال گردان حنظله را پیدا کردیم. با همت بچه ها، شهداى گردان حنظله را که در یک گروه دسته جمعى مدفون شده بودند پیدا کردیم، حسین رجبى هم در میان سایر شهدا بود. روز دیگر که به دنبال شهداى گردان بودیم در کنار همان میدان مین که قبلا گفتم هر کسى از بچه ها که در شب عملیات مى خواست رد شود عراقى ها مى زدند یک خاکریز کوچک کنار میدان مین پیدا کردیم که همه شهدا را جمع نموده و دفن کرده بودند و گروهى از بچه هاى گردان حنظله بودند و گروهى از گردان کمیل. پیکر شهیدى تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتى کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون آوردیم به دنبال پلاک و یا مشخصاتى از او بودیم. وقتى دست در جیب شهید بردم دستم به شیشه برخورد نمود تا آن را از جیب شهید بیرون آوردم دنیا بر سرم خراب شد و از خودم بى خود شدم و شدیدا گریستم. تمام صحنه آن شب ( لرزیدن شیخ عطار) جلوى چشمم آمده بود. آن چیزى نبود جز شیشه قرص شیخ عطار که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم….            جانبار شهید حاج على محمودوند

 

 


جمعه 96 تیر 23 , ساعت 10:38 عصر


خاطراتی از تفحص

6- آب دبه بعد از گذشت 12 سال هنوز گوارا بود 

در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی‌اش بود. یکی از دبه‌ها ترکش خورده و سوراخ شده بود ولی دبه‌ دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را که باز کردیم، با وجود این‌که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می‌گذشت، آب آن دبه بسیار گوارا و خنک بود.

7- شهیدی که پس از شانزده سال پیکرش سالم بود       

گفت و گو با مادر شهید محمد رضا شفیعی مختصری از خودتان بگویید؟ اهل کجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع کردید؟ بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم، برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم. محمدرضا چه سالی به دنیا آمد و در میان فرزندانتان چه ویژگی داشت؟ محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به من می گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم. از دوران کودکی او چه صحنه هایی را در ذهن دارید؟ در دوران کودکی شیطنت های کودکانه اش همه را با خود مشغول می کرد، در آن منزل قدیمی که بودیم ایوان کوچکی داشتیم که پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم که خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است. از چه زمانی تصمیم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟ سال داشت آمد و تقاضای جبهه کرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی کنند و می گویند سن شما کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. به او می گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و 1 سال به سن خود اضافه کرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد. از جبهه که بر می گشت چه تغییراتی در حالات و رفتار او می دیدید؟ وقتی بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد. یکبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم. بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد. بارزترین خصوصیات او چه بود؟ بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج با او صحبتی نمی کردید؟ چرا به او می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. با خنده جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفت غصه تنهایی را نخور خدا با ماست. اولین بار که مجروح شد را به یاد دارید؟ ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفت چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند. که بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود. از آخرین دیدار برایمان بگویید؟ اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد: «شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم» بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که «مادر به خدا می سپارمت». چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم. از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شدید؟ آیا کسی او را در زمان شهادت دیده بود یا خیر؟ هشت ماه از این قصه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟ برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند. بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: «محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف کرد. روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد. نحوه زیارت عتبات و دستیابی به شهید را برایمان توضیح دهید؟ سه سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند. این جدایی تا کی طول کشید و از بازگشت شهیدتان به قم چه حرفهایی دارید؟ حدود 2 سال از این قصه گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند». گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید. هنگامی که با جسد سالم شهیدتان برخورد کردید چه احساسی داشتید؟ وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم. از تشییع و تدفین برایمان بگویید – استقبال مردم چگونه بود؟ مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم. یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد. آیا هنوز که هنوز است حضور این شهید را حس می کنید و از این حضور چه خاطره ای دارید؟ همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرفها می زنم این حضور برایم خیلی خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ یک عکس کوچکی انداخته بود که ما یک دانه از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: این عکس با همه عکسهای محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند، اگر می شد این عکس را بزرگ کنیم خیلی خوب بود. پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدتها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران مگر فرقی هم می کند». صاحب مغازه گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم». گفت: «چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است»؟ می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت»، یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت. در آخر حرفی، صحبتی، نصیحتی برای ما داشته باشید و حرف آخرتان را نیز بفرمایید؟ می سوزیم و می سازیم و امید داریم انشاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. امیدوارم شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند، از شما نیز تشکر می کنم و امیدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهید. نقل از راویان فتح




جمعه 96 تیر 23 , ساعت 10:36 عصر


خاطراتی از تفحص

8- ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهید  

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...». از خاطرات برادران تفحص

9- خواب راستین  

یک شب در خواب، گوشه‌ای از طلائیه را مانند قطعه‌ای از بهشت دیدم. بنابراین، از فردای آن شب جست وجو در آن گوشه را شروع کردیم و در کمتر از20روز 123 شهید یافتیم. یک بار نیز تردید داشتیم که آیا جاهایی از طلائیه مکان مناسبی برای جست وجو می‌باشد یا خیر؟ یکی از اعضای گروه استخاره کرد و این آیه آمد: شما بر بهشت خدا وارد می‌شوید.

سفر به آسمانی‌ترین منطقه‌ی زمین. نشریه ارزش‌ها، ش 70

10- خاطره ای از بر وبچه های تفحص   

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى کار. من و یکى از بچه ها که راننده بیل مکانیکى بود، شب در همان نزدیک ارتفاع 143 فکه، کنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم. هرچه زمین را با بیل مکانیکى زیرورو مى کردیم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و کلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را که براى خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل کلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها کم کم آمدند. دو ساعت و نیم مى شد که دستگاه روى یک منطقه کار مى کرد. گیر کرده بود. نه مى توانست زیر پاى خودش را محکم کند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزند و زمین را بکند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتى در جا کار کند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».

آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم. همانجا دراز کشیدم و کلاه حصیرى اى را که داشتم، روى صورتم کشیدم تا چُرتى بزنم. یکى از سربازها گفت: - برادر شاد کام... این پرنده را نگاه کن، اینجا روى دستگاه نشسته...

و اشاره کرد به پرنده اى که روى پاکت بیل نشسته بود. نگاه که انداختم، با تعجب دیدم پرنده مورد نظر «کفتر» است. کفترى سفید. او هم در کمال تعجب گفت که اینجاها کفتر پیدا نمى شود. و این نشان مى داد که به قول بچه ها توى کار کفتر و کفتر بازى خیلى خبره است. خندیدم. ولى او گفت: «برادر شادکام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یکى سبزه قبا، یکى هم گنجشک هاى سیاه و سفید. این اینجا چکار مى کند؟».

راست هم مى گفت، واقعاً غیر طبیعى بود. بلند شدم و نگاهم را به کبوتر دوختم. مانده بودم که این حیوان چگونه توى این هواى گرم مى تواند زنده بماند. چه جورى آمده اینجا. کمى پرید و مجدداً اطراف پاکت بیل نشست. دور آن مى چرخید و مدام بر روى زمین نوک مى زد و بغ بغو مى کرد. حرکات عجیبى از خودش نشان مى داد و سر و صدا مى کرد; به طورى که انسان حالت تشویش و اضطراب را در آن پرنده حس مى کرد.

در افکار خودم غوطه ور بودم که یکى از بچه ها گفت: «نکنه تشنه شده؟». راست مى گفت. درِ کلمن را از آب پر کردم و بردم گذاشتم جلویش. کمى پرید. بغ بغویى کرد و آمد دور ما. شروع کرد به چرخیدن بالاى سرمان. بعد روى زمین قدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسید. مجدداً پرید روى دستگاه و شروع کرد به بى تابى کردن. در همین احوال بود که براى خود من سوال پیش آمد که این حیوان چرا این جورى مى کند. اصلا فلسفه وجودى این احیوان در اینجا چیست؟ اینجا چکار دارد؟ آن هم با یک همچنین حالت اضطراب و بى تابى که از خودش نشان مى دهد و از ما نمى ترسید.

یکى از بچه ها هوس کرد که آن را بگیرد. گفتم گناه دارد. اذیتش نکنیم، مى ترسد. یکى از بچه ها گفت:

- راستى، نکنه اینجا شهید باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...

با این حرف، جا خوردم. یک لحظه خوابى را که قبلا دیده بودم که محل شهیدى را پیدا کردم و خواب هایى دیگر که بچه ها دیده بودند، جلوى نظرم آمد. همه اینها نشانه هایى با خود داشتند. گفتم نکند واقعاً دارد یک چیزى را نشانمان مى دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل. با بلند شدن من، پرنده از روى بیل برخاست و پرواز کرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شاید برود بیست سى متر آن طرف تر بنشیند، ولى خبرى نشد. چند دقیقه اى نگاه همه مان به او بود که رفت در افق و دیگر دیده نشد.

جوان سرباز گفت: «برادر شادکام مى خواهم اینجا را بکنم. اینجا حتماً باید چیزى باشد» و برخاست. او که نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه و شروع کرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را که زد، دیدم یک چفیه مشکى خاکى زد بیرون. فریاد زدم که دست نگاه دارد. چفیه را از خاک در آوردم و تکان دادم. یک کلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاک هاى اطرافش را خالى کردیم و دیدیم که یک شهید خفته است.

نکته بسیار جالب در وجود این شهید، موهاى زیبایش بود، خیلى زیبا و قشنگ انگار که تازه شانه کرده باشند. و این در حالى بود که سرش اسکلت شده بود فرقى که روى موهاى سرش باز کرده بود، به همان حالت باقى بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهاى مشکى و لختى داشت. روى پیشانى بند سرخى که بسته بود، مقدارى از موهایش آویزان مانده بود. چهره اش به نظرم خیلى زیبا آمد.

آقا سید میرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش هم گفتند که چگونه او را پیدا کرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.

پیدا شدن این شهید، باعث شد که ما به ذهنمان برسد کانالى را که آن شهید اولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم; ده پانزده متر که کندیم، چیزى پیدا نشد. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. یک مقدار وسایل و تجهیزات پیدا کردیم ولى شهید نبود. امتداد کانال مى رسید به ارتفاع 146. تا آنجا را کندیم. در همان امتداد بود که رسیدیم به سنگر فرماندهى نیروهاى عراق و تعدادى شهید یافتیم. مى توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم که حدود یکصد شهید آنجا بیابیم و به آغوش خانواده ها باز گردانیم.    منبع: کتاب تفحص

11- دارویی برای مادر

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دیکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهدایى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت: چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم..

12- شهیدِ استوار  

همراه‌ بچه‌های‌ کوه‌ تفحص‌ لشکر عاشورا، در منطقه‌ فکه‌، همانجایی‌ که‌روزی‌ در بهار سال‌ 62 عملیات‌ والفجر یک‌ انجام‌ شده‌ بود، خاکریزها و شیارهارا می‌گشتیم‌ تا شهیدان‌ بر جای‌ مانده‌ را بیاییم‌، روی‌ یکی‌ از خاکریزها باصحنه‌ جالب‌ و باور نکردنی‌ ای‌ روبه‌ رو شدیم‌.

بسجی‌ ای‌ آرپی‌ جی‌ زن‌، روی‌ زانون‌ نشسته‌ بود تا تانک‌ رو به‌ رویش‌ را بزند،ولی‌ بلافاصله‌ پس‌ از شلیک‌ موشک‌ گلرله‌ تک‌ تیراندازان‌ عراقی‌ پیشانی‌ اش‌را شکافته‌ و او که‌ روبه‌ جلو افتاده‌ بود، در همان‌ حال‌ لوله‌ آرپی‌ جی‌ به‌ صورت‌عمود بر زمین‌ مانده‌ و بدان‌ او متکی‌ بر آرپی‌ جی‌، به‌ حالت‌ نیمه‌ سجده‌ روی‌خاکریز مانده‌ بود،

آرام‌ و آهسته‌، استخوانهایش‌ را جمع‌ کردیم‌ و اندام‌ مطهرش‌ را با خود آوردیم‌.

رحیم صارمی

13- خودشان که بخواهند  

سال 74 بود که با بچه ها در منطقه کار مى کردیم. بیل مکانیکى را مقدارى از جاده خارج کردیم تا به آن طرفتر برویم ولى دستگاه خاموش شد. هر کارى کردیم، راه نیفتاد. گفتم حتماً گازوئیل تمام کرده. رفتیم که از مقر گازوئیل بیاوریم، در حالى که ما رفته بودیم راننده دستگاه را کار مى اندازد و مى گوید که با بیل آن دو سه تا بزنم تا بچه ها بیایند و همان جا را که دستگاه مانده بود، مى کند. در همان اولین بیل پیکر یک شهید نمایان مى شود.        على محمودوند

14- پس از دوازده سال...  

 سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فکه کار مى کردیم. ده روزى بود که براى کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطراف آن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزى مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب کردم.  مین هاى جلوى پا را خنثى کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در کنارشان بود ولى آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده اند.

 على محمودوند






<   <<   6   7   8   9      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ